عکس مال بیمارستانه. وقتی هلنا تازه به دنیا اومده بود. اون روزها وقتی نگاش میکردم چقدر این چهره برام غریبه بود. بیشتر ترس توی دلم بود تا محبت. انگار آدم فضایی دیده بودم. هیچی ازش نمیدونستم اما مسئول بودم که هرچی میخواد یا نمیخواد رو بفهمم. باید زیر سر و پا و کمر و همه جاشو میگرفتی و اگر نه ولو می شد. قدرت هیچ کاری رو نداشت. حتی دستشویی کردن. یا شیر خوردن. اندازش هم که اینقدر کوچولو بود که توی بغلت گم میشد. همه چیز ظریف و مینیاتوری. ...