8 ماهگی عزیزکم
عکس مال بیمارستانه. وقتی هلنا تازه به دنیا اومده بود. اون روزها وقتی نگاش میکردم
چقدر این چهره برام غریبه بود. بیشتر ترس توی دلم بود تا محبت. انگار آدم فضایی دیده بودم.
هیچی ازش نمیدونستم اما مسئول بودم که هرچی میخواد یا نمیخواد رو بفهمم.
باید زیر سر و پا و کمر و همه جاشو میگرفتی و اگر نه ولو می شد.
قدرت هیچ کاری رو نداشت. حتی دستشویی کردن. یا شیر خوردن.
اندازش هم که اینقدر کوچولو بود که توی بغلت گم میشد. همه چیز ظریف و مینیاتوری.
یادمه اولین بار که غیر از گریه یه صدا از خودش در آورد خودش اینقدر تعجب کرد و
ترسید که گریه افتاد ، پیش خودش گفته این چی بود من گفتم چرا یهو این طوری شد.
نمی تونست دستش رو کنترل کنه و یه وسیله رو بگیره همش چپ و راستش رو نشونه میرفت و آخرشم من باید میدادم دستش.
یا اولین بار که تونست خودشو سینه خیز به اسباب بازیش برسونه خیلی خوشحال بود.
حالا این چهره غریبه که یه روزی پرید وسط زندگیمون شده شیرین بلا ی مامان و باباش
با سرعت برق چهار دست و پا میره ، اسباب بازیهاشو پرت میکنه ، مامانشو کتک میزنه و ذوق میکنه ، جیغ های بنفش میکشه ، میز رو میگیره و روی پاهاش می ایسته و
خلاصه هر روز یه کار باحال میکنه تا من و باباییش رو سوپرایز کنه و خستگی بچه داری رو از تنمون در بیاره.
حالا هلنا خانم شده عشق مامان و باباش
8 ماهه شدنت مبارک مامانی