هلنا قشنگههلنا قشنگه، تا این لحظه: 11 سال و 4 روز سن داره

هلنا شعبانی *شیطون بلا*

اولین خاطره هلنا

1392/5/7 11:31
نویسنده : مینا
249 بازدید
اشتراک گذاری



تازه اسباب کشی کردم و اومـدم به ایـن دنــیا قــبلا یه خونه کوچــیک داشــتم.
 البته خیلی ازش راضی بودم. از وقتی یادم میاد توی اون خونه زندگی میکردم.
 اوایل ختــونه برام خـــیلی بزرگ و جـــادار بود و من توی اون روزها شـــناگر
 ماهری بودم. اما کـم کـم جا برام کمتر شــد و سرگـــرمی من شد دست و پاهام
که تازه کشفشون کرده بودم.
همیشه یه عالمه صداهای جالب هم میومد " شرشر، گوپ گوپ ، شلپ شلپ"
آخرش نفهمیدم این صداها چی بودن اما گاهی وقت ها که صــدای قار و قــور
 میومد من هم کلافه بودم و توی دلم احساس بدی داشتم.
کم کم مزه ها رو هم می فهمیدم اما انگار مامانم  دلش می خواست همه مزه ها
 رو با هم بخوره ، آخه مامانی یکی یکی بـخور که من هم بفهـمم چـی چـی شد.
یه روز یادمه که یهــو یه صدای بلندی شنــیدم و از جام پریدم، خیلی ترسـیده
 بودم آخه تا به حال صدای به این بلنــدی نشــنیده بودم. روزهای بعـد که صدا
 تـــکرار شــــد تازه فهــــمیدم که مامانــــم با هــدفون برام موسیــقی گذاشــــته.
 مامان جان تو هم زیادی خوشی ها ...
البته گاهی هم صــدای مامانم میومد که داره حرف مــیزنه من که نفهمیدم چی
میگفت شاید با باباییم خوش و بش میکنه، یا شاید داره با خاله هام غیبت میکنه.
یکی از کارهـــایی که خیلی بــدم می اومد ســونوگرافی بود، چون هر چند ماه
 یکبار یکی میومد و توی حریم خصوصی من سرک میکشـید ...
مگه خودتون زندگی ندارید که خونه مردم رو دید میزنید ؟
تازه در مورد اندازه قد ، سر و همه چی نظر میدید... فوضولها ..!
خلاصـه روزها گذشــت و خــونه ی من برام خیلی تنــگ شد ، نفهــمیدم من
 رشد کردم یا دیوارهای خونه جمع شدن دور من؟
هر چــی که بــود ، دیـــگه از شیــــطونی و ورجه وورجه خبـــری نبـــود و
 حــسابی حوصله ام سر رفته بود. که بالاخره یه روز مامانم بهـم گفت که یه
 اتاق خوشتــگل پر از اسـباب بازی برام حاضـــر کرده و ازمن دعــوت کرد
 اسباب کشی کنم پیش اونها.
من که منظتــورش رو از سیستــمونی ، اتاق و اسباب بازی نمی فهـــمیدم ،
فقط فهمــیدم داره پیشـــنهاد یه خونه ی جدید میـــده که ایـــنقدر فــشارم نده.  
وسایل هم که نداشتم جمع کنم فقط خودمو  جمع و جور کردم و یه روز ...
وای ، یهو هر چی فشار بود از روی تنم برداشته شد و
یه عالمه نور بود، اینقدر که نمی تونستم
چشمامو باز نگه دارم ، این جا چرا این طوریه...
چقدر صدا میاد اینجا ...
چقدر شکلهای مختلف ...
چرا منو اینقدر دست به دست میکنن ...
وای هوا خیلی سرده ...
سرتــــونو درد نیـــارم اینــــطوری شـد که من اسـباب کشـیدم به این دنیا .
 الان بد نیــست راضـــی ام ، اما گاهی دلم برای خــــونه ی کوچــــیک ،
ساکت و گرمم خیلی تنگ میشه.

 

ممنونم از مامانم به خاطر 9 ماه صبوری و نگارش خاطراتم

 

                             امضا هلنا 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)